سرگروه آموزش ابتدایی

سرپرستی مدارس جمهوری اسلامی ایران ـ شبه قاره هند

سرگروه آموزش ابتدایی

سرپرستی مدارس جمهوری اسلامی ایران ـ شبه قاره هند

تربیتی

داستان معرفت:

 

توهمی به نام نقطه شروع و پایان  

روزی شیوانا به تنهایی در جاده ای راه می سپرد. در بین راه به جوانی برخورد کرد که با تکبر و سنگینی خاصی با وضعی غرور آمیز قدم برمی داشت. شیوانا به جوان رسید و بی اعتنا به او خواست راهش را ادامه دهد.اما جوان گستاخ خود را جلوی او انداخت و متکبرانه فریاد زد:" آهای مردک ! هیچ می دانی که من با وجود جوان تر بودن از تو جلوترم! و تو اگر سالها بدوی هرگز به من نخواهی رسید!؟"

 شیوانا به سوی جوان برگشت و با تعجب پرسید:" مگر نقطه شروع حرکت تو کجا بوده است!؟"  جوان با تعجب پرسید:" نقطه شروع دیگر چیست پیرمرد! من تازه امروز صبح از این ده بغلی وارد جاده شده ام.و ایستگاه بعدی به مقصد می رسم."  

شیوانا گفت:" من دیشب از آنسوی قله به راه افتادم و فردا صبح به قله دیگر می رسم. شاید الآن از تو عقب تر باشم اما راه بیشتری نسبت به تو طی کرده ام و وقتی تو به مقصدت برسی ، من هنوز به راهم ادامه می دهم. هم نقطه شروع من از تو عقب تر است و هم نقطه پایان من از تو جلوتر ! به راستی چه چیزی در ذهن تو باعث شده این دو نقطه اساسی را نبینی و فقط همین الآن جلوتر بودن را شاهد باشی!"  

جوان ایستاد و خود را کناری کشید و با شرمندگی از شیوانا پرسید:" پس من هرگز به تو نخواهم رسید!؟"  

و شیوانا جواب داد:"بیا یک جور دیگر به قضیه نگاه کنیم ! الان که ایستادی به مقصد رسیدی! ولی من هنوز باید فرسنگها راه بروم. اگر باعث دلخوشی ات می شود باید بگویم که تو زودتر به مقصد رسیدی! و لذا برنده واقعی تو هستی ! اما همه این اول و آخرها بازی است و در قیاس با اصل زندگی پشیزی ارزش ندارد."

 

تو بگو که هستی!

 زنی نزد شیوانا آمد و به او گفت:" پدرم مرد فقیری بود. اما من و خواهران و برادرانم در خانه پدر زندگی راحت و خوبی داشتیم. اما وقتی بزرگ شدم و به ناچار وارد اجتماع شدم، همه به خاطر فقر پدر با من رفتاری متفاوت نسبت به همسن و سالهای ثروتمندم داشتند. حتی همسرم هم با من همانندآنان رفتاری نامناسب و دون شان من دارد. بگو چه کنم تا مردم به من بیشتر احترام بگذارند."

 شیوانا تبسمی کرد و گفت:" از این به بعدهر وقت خواستی خودت را به دیگران و یا به شیوانا و بخصوص خودت معرفی کنی بگو: 

" من شاهزاده ای هستم که پدری فوق العاده ثروتمند داشته است. ما آنقدر ثروت داشتیم که از پول و ثروت بیزار شدیم و تصمیم گرفتیم برای راحتی زندگی ساده ای پیشه کنیم. ما به طور نمایشی چند سالی را در محله ای فقیر نشین ساکن شدیم. اما این سکونت و همنشینی با فقرا نه تنها مرا فقیر تر نساخت بلکه برعکس باعث شده تا احساس شاهزاده بودن بیشتر در وجود من تقویت شود.

 اکنون بر این باورم که اصلا فقیرتر از دیگران نیستم و برعکس هرگاه کسی قصد کند مرا به خاطر ظاهر فقیرانه تحقیر کند از چشمان یک شاهزاده به او خیره خواهم شد. اگر چنین کنی و بااین باور زندگی کنی خواهی دید که همه بی اختیار با تو مانند یک شاهزاده رفتار خواهند کرد و توآنگاه درخواهی یافت که برای شاهزاده بودن لازم نیست که پدرت حتما پادشاه یک سرزمین باشد!"

 

هیچ کس نبود  

در بین شاگردان شیوانا پسر جوانی بود که نظافتچی آشپزخانه و توالت مدرسه بود و هنگام درس در محضر شیوانا به صورت مستمع آزاد می نشست. هیچکس این پسر جوان را جدی نمی گرفت و همه او را به خاطر شغلش مسخره می کردند.  

روزی سرکلاس شیوانا مردی غریبه وارد شد. او در گوشه ای نشست و به سخنان شیوانا گوش فرا داد. درس که به پایان رسید ، بقیه شاگردان گرد او جمع شدند و از او خواستند تا خودش را معرفی کند. مرد غریبه تبسمی کرد و گفت:" سوالی می پرسم. اگر واقعا درس زندگی را از شیوانا آموخته اید جوابم را فوری بدهید! سوال این است:

 در زندگی همیشه پشت درهای بسته چیزی ترسناک در می زند. چه کسی جرات می کند آن در را باز کند!؟"

 دختری جوان که شاگرد شیوانا بود بلافاصله پاسخ داد:" آن کس که به خالق هستی ایمان دارد. از هیچ چیز نمی ترسد او برخواهد خواست و در را باز خواهد کرد!"  

پسرجوان بلافاصله پرسید:" و آنگاه پشت در چه کسی خواهد بود!؟"  

همه شاگردان شیوانا ساکت شدند. آنها به سوی شیوانا بازگشتندو از او خواستند تا کمک کند. شیوانا شانه هایش را بالا انداخت و نیم نگاهی به پسر جوان نظافتچی انداخت. پسر جوان تبسمی کرد. از جا برخاست. ظرف غذایش را که مقابلش بود روی زمین خالی کرد و کاسه خالی را وارونه روی سرش گذاشت و به سوی آشپزخانه رفت.  

همه او را مسخره کردند. مرد غریبه خطاب به شیوانا گفت:" تو پاسخ سوال مرا از چنین جوان ساده لوحی خواستی!؟"  

شیوانا تبسمی کرد و گفت:" این پسر جوان بهترین جواب را به تو داد. او گفت پشت در هیچ کس نخواهد بود. چون وقتی ایمان برمی خیزد هیچ پدیده ترسناکی جرات پشت در پنهان شدن را ندارد."

 مردغریبه سرش را پائین انداخت و رفت.

   

به اندازه فاصله زانو تا زمین  

روزی دو مرد جوان نزد شیوانا آمدند و ازاو پرسیدند:" فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟"

 شیوانا اندکی تامل کرد و گفت:"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"  

آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد شیوانا بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "  

دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. شیوانا منظور دیگری داشت."  

آندو تصمیم گرفتن نزد شیوانا بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. شیوانا با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:" وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.  

بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!"

 

+ نوشته شده در  شنبه بیست و یکم بهمن 1385ساعت 23:4  توسط محسن فروتن  |  آرشیو نظرات